torsdag 23 juli 2009






2009/07/24


نامه ای به یک دوست سابق ، برسد بدست مجتبی خامنه ای


روز دوم عملیات والفجر ده در کنار جاده خرمال که محورهای عملیاتی را به یکدیگر وصل میکرد ، رزمنده های تازه نفس می رفتند تا خود را به خط برسانندوجایشان را رزمنده هایی که دو شبانه روز در خط مقدم بودند پر میکردند ، آسمان را دود گرفته بود و همین مانع از آن می شد تا سوخوهای بعثی بچه های مارا به رگبار ببندند ، بسیجی ها همه یا خود را سیاه کرده بودند تا شب دیده نشوند و یا در میانه آن دود و باروت سیاه شده بودند ، اما آن سیاهی مانع از آن نبود که یکدیگر را بشناسیم ، من مثل خیلی دیگر از نوجوانان هم سن و سالم زودتر از بقیه خسته شده بودیم و بعد از دو روز بی خوابی همه در یک صف کنار جاده خوابیده بودیم و منتظر تا کامیونی بیاید و مارا به عقب ببرد ، برگشتم و از رزمنده کناری ام که جوانی همسن و سال خودم بود پرسیدم آب داری ؟ نگاهی به من کرد و قمقه اش را به من داد ! آب را که گرفتم تازه لبهای پوست پوست شده اش را دیدم و گفتم خودت ؟ که نگاه نکرد و گفت تشنه ام نیست بگیر ! پرسیدم اسمت چیه ؟بچه کجایی ؟ همانجور که خوابیده بود گفت مجتبی هستم از تهران پرسیدم مال کجایی، گفت لشکر ده ! دیگر ندیدمش تا چند سال بعداز جنگ وقتی که به تهران آمده بودیم ، مگر می شد در آن روزها و با آنهمه دوده و سیاهی کسی را دید و فراموش کرد ؟ و چه زود شناختمش و فهمیدم او مجتبی خامنه ای فرزند رئیس جمهوری بود که حالا رهبر است !
سلام مجتبی !
می دانم که تو نیز منرا فراموش نکرده ای ما دوستان صمیمی ای برای هم بودیم ، هنوز خاطرات سفرهایمان را بیاد دارم ، تو آنروزها خیلی ساده و صمیمی بودی و من هنوز هم این حرفها را سخت باور می کنم که در پشت این همه جنایت و آدم کشی این روزها تو ایستاده ای ، هنوز هم نمی توانم باور کنم که تویی که یکروز برای دفاع از آب و خاک و میهن از جانت مایه گذاشتی در پشت فتنه و کودتایی باشی که خون دهها هموطن بخاطرش بر کف خیابانها ریخته باشد .
مجتبی تو خودتی ؟
زمانه بازیهای قشنگی دارد ، قبول دارم که هر دوی ما این روزها تفاوت بسیاری با یکدیگر داریم اما گذشته را که نمی شود انکار کرد ؟ ما گذشته یکسانی داریم و هر دویمان امروز افتخار می کنیم که روزگاری برای دفاع از کشورمان جنگیده ایم اسلحه بدست گرفته ایم و کشته ایم تا کشورمان کشته نشود اما آنروز افتخارمان این بود که در مقابل ارتش بعثی ای ایستاده ایم که دنیا از آن دفاع میکرد و ما یکه و تنها از ایران .
نه تو آنروزها فکر میکردی و نه من، و تصورش را هم نمیکردیم که روزی با همان لباس و اسلحه بروی هموطنانمان هم بایستیم ! اما این روزها ظاهرا تو ایستاده ای !

از هیچ چیز که اطلاع نداشته باشی حتما از کشته های این روزها خبردار شده ای و حتما عکس و فیلم کشته شدن آن دختر هموطنمان "ندا" را دیده ای حالا که تاریخ و گذشته مشترکی داریم بگذار برایت یک چیز بگویم تا عکس جنازه ندا را در کف خیابان دیدم که با دستهایی باز در کف خیابان افتاده بود و داشت جان می داد به یکبار ه لحظه شهادت و کشته شدن شهیدی بیادم افتاد که هر دویمان خوب می شناسیمش ! مگر می شود اینقدر شباهت ، هر دو با دستها و چشمهایی باز و کف زمین بشهادت رسیدند و هر دو برای وطن !
مجتبی !
تو افتخارت شاید هنوز هم پیش از آنکه فرزند رهبری باشد بسیجی و رزمنده بودن باشد، آیا می بینی این کشته هارا ؟ آیا واقعا له شدن و کشته شدن ملت را می بینی ؟ آیا خونها را می بینی و هیچ نمی گویی ؟ تویی که از جانت گذشتی ؟ تویی که خوب بودی و در آن برهوت قمقه ات را دادی تا کام تشنه من را سیراب کنی در حالی که لبهای خودت هم از تشنگی پوست پوست شده بود اینها را می بینی و سکوت می کنی ؟ و من هنوز هم نمی توانم باور کنم که تو در پشت این جنایات باشی و اصلا متهمت هم نمی کنم اما اینها را می بینی و هیچ چیز نمی گویی ؟ وای نکند می بینی و افتخار می کنی در حکومتی که پدرت مسئول آن است این جنایات می شود و تو و پدرت از روی خون آنها عبور می کنید تا حکومت امتداد یابد !
من هنوز هم لباسهای خونی و خاک آلود زمان جنگ را مثل گنجینه ای گرانبها نگه داشته ام و چه بسا تو هم اینچنین باشی پس از تو به عنوان یک دوست قدیمی ، یک همرزم ، یک هموطن ، یک انسان خواهش می کنم یکبار دیگر به آنها نگاه بینداز و با خود مرور کن که در کجا ایستاده ای ؟ و سئوال کن که اگر شهدای آنروز زنده بودند امروز در کدامین طرف ایستاده بودند ؟ اگر همت ،اگر بروجردی ، اگر باکری اگر خانجانی ، امروز زنده بودند آیا تو و اطرافیانت باز هم برویشان اسلحه می کشیدید ؟
مجتبی !




دیری نخواهد پایید که ایران از فریاد حق طلبانه همه ایرانیان پر خواهد شد و بشارت این فریاد همین الله اکبرهایی هست که ملت شبانه بر بامهای خانه شان سر می دهند و آن تقدیر محتوم دیر یا زود چه تو و پدرت بخواهید و چه نخواهید روی می دهد و آینده از آن ، وارثان خونهایی است که این روزها بر کف خیابانها ریخته می شود و تو می بینی و چون خواب زدگان از میان آنها میگذری و وای بر کسی که خواب نباشد و خود را به خواب زده باشد .
مجتبی بیدار شو ...
دوست قدیمی ات ، امیر فرشاد ابراهیمی

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar